شماره ٨٢: عقده اي نگشود آزادي ز کارم همچو سرو

عقده اي نگشود آزادي ز کارم همچو سرو
زير بار دل سرآمد روزگارم همچو سرو
گر چه ز اسباب جهان يک جامه دارم در بساط
زير بار منت چندين بهارم همچو سرو
محو نتوان ساختن از صفحه خاطر مرا
مصرع برجسته باغ و بهارم همچو سرو
خاطر آزاده من فارغ است از انقلاب
در بهار و در خزان بر يک قرارم همچو سرو
گرچه برگشتن ندارد جويبار زندگي
بر سر يک پا همان در انتظارم همچو سرو
از رعونت نقش هستي در بساطم زنگ بست
آب روشن گر چه بود آيينه دارم همچو سرو
تا به زانو پايم از گرد کدورت در گل است
گر چه دايم در کنار جويبارم همچو سرو
طوق قمري در بساطم چشم حيرت مي شود
بس که سرگرم تماشاي بهارم همچو سرو
سايه من ميکشان را دامگاه عشرت است
ميوه اي هر چند در ظاهر ندارم همچو سرو
باغ را بي برگ در فصل خزان نگذاشتم
کام تلخي گر نشد شيرين ز بارم همچو سرو
سر برون از يک گريبان کرده ام با راستي
نيست فرقي در نهان و آشکارم همچو سرو
نشکند چون پشت شاخ ميوه دار از غيرتم؟
با تهيدستي رخ خود تازه دارم همچو سرو
سرفرازي نيست از نشو و نما مطلب مرا
خواهم از گل ريشه خود را برآرم همچو سرو
نيست بر تحسين بلبل گوش من چون شاخ گل
زين گلستان با خود افتاده است کارم همچو سرو
سبزه بختم درين بستانسرا پامال شد
پنجه اي رنگين نگرديد از نگارم همچو سرو
آن کهن گبرم که از طوق گلوي قمريان
بر ميان صد حلقه زنار دارم همچو سرو
فرصت خاريدن سر نيست از حيرت مرا
دست خود را در بغل پيوسته دارم همچو سرو
يک سر مو نيست از تيغ زبان انديشه ام
مي کند پيرايش افزون اعتبارم همچو سرو
خجلت روي زمين از سنگ طفلان مي کشم
بس که از بي حاصلي ها شرمسارم همچو سرو
شمع سبز من به کوري سوخت در بزم وجود
آتشين بالي نشد هرگز دچارم همچو سرو
گرچه برگ و بار من غير از کف افسوس نيست
از برومندي همان اميدوارم همچو سرو
ميوه من جز گزيدن هاي پشت دست نيست
منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو
برگ عيش نوبهاران است روي تازه ام
درخزان از نوبهاران يادگارم همچو سرو
زنگ ذاتي را به خاکستر ز دل نتوان زدود
دست پيش قمريان تا چند دارم همچو سرو؟
بار من آزادگي و برگ من دست دعاست
حرز جان باغ و تعويذ بهارم همچو سرو
کوه را از پا درآرد تنگدستي ها و من
سالها شد خويش را بر پاي دارم همچو سرو
گر چه گل بر هيچ کس دست دراز من نزد
شد کبود از سيلي دوران عذارم همچو سرو
نارسايي داردم از سنگ طفلان بي نصيب
ورنه از دل شيشه ها در بار دارم همچو سرو
بس که خوردم زهر غم، چون ريزد از هم پيکرم
سبزپوش از خاک برخيزد غبارم همچو سرو
در چنين فصلي که گل از پوست مي آيد برون
دست را تا کي به روي هم گذرم همچو سرو؟
با هزاران دست، دايم بود در دست نسيم
صائب از حيرت عنان اختيارم همچو سرو