نيست همدوشي به نخل قامت او، شان سرو
مصرع حسن دوبالا نيست در ديوان سرو
خون گل از بس که جوش غيرت از رشک تو زد
مي چکد چون شمع آتش از سر مژگان سرو
دوستي با تازه رويان عمر مي سازد دراز
صد نهال غنچه پيشاني بلاگردان سرو!
حرز آزادي بلاگردان چندين آفت است
نيست تاراج خزان را دست بر دامان سرو
گر چه طوق بندگي عمري است دارم بر گلو
برگ سبزي نيستم شرمنده احسان سرو
صائب آن شمشاد قد هرگه به بستان مي رود
مي شود صد طوق گردن بيشتر نقصان سرو