اي قيامت پيش خيز قامت رعناي تو
فتنه آخر زمان ته جرعه صهباي تو
نيست خالي يک سر موي تو از سوداي تو
پيش يکديگر نظربازند سر تا پاي تو
در ته خاکستر قمري نهان گرديده اند
سروها از انفعال قامت رعناي تو
پرده هاي ديده اش پيراهن يوسف شود
هر که يک شب را به روز آورد در سوداي تو
معني روشن بود در لفظهاي دلفريب
در ته زنگار خط آيينه سيماي تو
زود باشد اشک تلخش نقل محلفها شود
هر که را افتد نظر بر لعل شکرخاي تو
در غبار خاطر مجنون حصاري گشته است
ديده آهو ز شرم نرگس شهلاي تو
نازنين تر مي شوي هر روز از روز دگر
ناز چنداني که مي ريزد ز سر تا پاي تو
برگريزان است در کوي تو ايام بهار
بس که مي ريزد دل از نظاره بالاي تو
زير پاي سرو افتاده است چون زنجير آب
نه فلک در پايه معراج استغناي تو
چون غرور خسروان از گرد لشکر شد زياد
از غبار خط غرور حسن بي پرواي تو
حيرت رويت ثوابت مي کند سياره را
چون عرق دل زود برمي دارد از سيماي تو؟
عاشقان را سختي ايام سنگ راه نيست
چون شرر از سنگ مي آيد برون جوياي تو
مي کشد در گوش سرو از طوق قمري حلقه ها
در گلستاني که گردد جلوه گر بالاي تو
مي شود صائب بساط جوهري روي زمين
گر چنين گوهر به ساحل افکند درياي تو