اي بهار آفرينش گرده سيماي تو
رشته جانها خس و خاشاک از درياي تو
جوي خون از ديده خورشيد مي سازد روان
چهره خاک از فروغ لاله حمراي تو
خاک تا گردن ميان آب پنهان گشته است
بس که مي سوزد دلش از آتش سوداي تو
دامن بي طاقتان را خاک نتواند گرفت
چون شرر از سنگ مي آيد برون جوياي تو
گوهر دلها ز گلزار تو عقد شبنمي است
رشته جانها رگ ابري است از درياي تو
خاک شد بيدار از خواب گران نيستي
از عرق افشاني رخسار جان افزاي تو
تيغ اگر بارد به فرقش، همچنان آسوده است
بس که حيران است صائب در رخ زيباي تو