گر چه شد از سرنوشت من نگارين پاي تو
زير پاي خود نديد از سرکشي بالاي تو
من چسان دل را عنانداري کنم جايي که هست
کوه طور از وحشيان دامن صحراي تو
گر چه نتوان يافت مي دانم به جست وجو ترا
مي برم غيرت به هر کس مي شود جوياي تو
نيست ممکن برندارد سايه خود را ز خاک
سرکش افتاده است از بس قامت رعناي تو
اشک چون پروانه مي گردد به گرد او مدام
ديده هر کس که روشن گشت از سيماي تو
از تغافل مي کند خون در جگر آيينه را
کي غم عشاق دارد حسن بي پرواي تو؟
چشم آهو گرچه بازيگوش و شوخ افتاده است
پرده خواب است پيش نرگس گوياي تو
بي تأمل نقد جان صائب به پايت مي فشاند
زير پاي خود اگر مي ديد استغناي تو