اي بهار آفرينش خط چون ريحان تو
صبح عيد نيک بختان چهره خندان تو
گر چه دارد عيد از قربانيان حيران بسي
مي شود چون ديده قربانيان حيران تو
جاي بر خوبان شده است از شوکت حسن تو تنگ
گل يکي از غنچه خسبان است در بستان تو
يوسف مصري کز او چشم جهاني روشن است
از فراموشان بود در گوشه زندان تو
پاي خواب آلوده دامان صحرا مي کند
آهوي رم کرده را گيرايي مژگان تو
تا قيامت پايش از شادي نيايد بر زمين
هر که سر را گوي سازد در خم چوگان تو
مي دهندش روشنان آسمان در ديده جا
از زمين گردي که برمي خيزد از جولان تو
زان بود پر گل گلستانت، که از حيرت شود
دست گلچين پاي خواب آلود در بستان تو
از خريداران به سيم قلب يوسف قانع است
هر کجا دکان گشايد حسن با سامان تو
از رگ گردن سر خود زود بيند برسنان
هر سبک مغزي که گردن پيچد از فرمان تو
از اطاعت بندگان را بنده پرور مي کني
مي شود فرمانروا هر کس برد فرمان تو
در سر کوي تو دايم فصل گلريزان بود
بس که مي ريزد دل عشاق از جولان تو
چشمه حيوان همين يک خضر را سيراب کرد
عالمي سرسبز شد از چشمه حيوان تو
بس که دامان تو رنگين شد ز خون عاشقان
خار را سرپنجه مرجان کند دامان تو
مي کند چون غنچه تنگي پوست بر اندام او
هر که زانو ته کند بر سفره احسان تو
خاک از دست گهربار تو دريا گشته است
خوشه گوهر به دامن مي کند دهقان تو
تيغ جان بخش تو سرو جويبار زندگي است
زنده جاويد گردد هر که شد قربان تو
گر شد از وصف تو عاجز کلک صائب دور نيست
موج را سوزد نفس در بحر بي پايان تو