صد زبان در پرده درد غنچه خاموش تو
جوش غيرت مي زند خون بهار از جوش تو
بشکند چون زلف، بازار بتان سنگدل
کاکل مشکين گذارد پاي چون بر دوش تو
عطسه مغز نافه را خالي کند از بوي مشک
آستين چون برفشاند زلف عنبرپوش تو
آب خضر از شرم رفتار تو بر جا خشک ماند
سرو پا در گل که باشد تا شود همدوش تو؟
نوش و نيش عالم صورت به هم آميخته است
زهر خط در چاشني دارد لب چون نوش تو
نشأه بيهوشي حيرت بلند افتاده است
کي به هوش آيد ز آشوب جزامدهوش تو؟
خاطرت از شکوه ما کي پريشان مي شود؟
زلف پر کرده است از حرف پريشان گوش تو
همچو مژگان هر دو عالم را به هم انداخته است
از اشارت هاي پنهان چشم بازيگوش تو
بوي پيراهن ز بي تابي گربيان مي درد
تا چو گل چاک گريبان باز کرد آغوش تو
در ميان گوش و گوهر نسبت ديرينه است
نيست جا گفتار صائب را چرا در گوش تو؟