نيست صيد لاغر من قابل نخجير تو
از سبکروحي مگر بر خاک افتد تير تو
بر شکوهش گر چه تنگي مي کند اين نه رواق
نيست خالي ذره اي از حسن عالمگير تو
هست در هر حلقه اش دام تماشايي دگر
دل چسان آيد برون از زلف چون زنجير تو؟
غمزه ات گرديد در ايام خط خونريزتر
مي کند زنگار کار زهر با شمشير تو
گر کند نقاش از بال سمندر خامه را
مي شود چون موي آتشديده از تصوير تو
شيشه دل چون پريزاد ترا گردد حريف؟
برنيايد کوه قاف از عهده تسخير تو
مانع از جولان نمي گردد شفق خورشيد را
خون عاشق چون تواند گشت دامنگير تو؟
صائب از رخ گرد مي شويد به آب زندگي
مي کند چون خضر هر کس سعي در تعمير تو