زهر آب زندگاني مي شود در جام او
نيست فرقي در ميان بوسه و دشنام او
قاصدان را لب ز پيغام زباني مي شود
نامه سربسته از شيريني پيغام او
چون خط عنبرفشان، پيچ و خم تار نگاه
مو به مو پيداست از رخساره گلفام او
مي کند از طوق قمري حلقه نام سرو را
از صنوبر قامتان هر جا برآيد نام او
مي کند زنجير جوهر پاره چون ديوانگان
ز اشتياق خون من شمشير خون آشام او
عالمي چون سايه زير پاي او افتاده اند
تا که را از خاک بردارد دل خودکام او
بر گرفتاران ره انديشه پرواز بست
بس که گيرنده است چشم حلقه هاي دام او
اينقدر گيرندگي در خاک هم مي بوده است؟
ماه نتواند گذشتن از کنار بام او
هر که صائب همچو مجنون مي شود يکرنگ عشق
هر کجا وحشي غزالي هست گردد رام او