آتشين رويي که شد آيينه دل آب ازو
مرکز پرگار حيرت مي شود سيماب ازو
نامسلماني که تسبيح مرا زنار کرد
چون دل قنديل مي لرزد دل محراب ازو
گوهري را کز محيط عشق من خوش کرده ام
خاتم جم مي شود هر حلقه گرداب ازو
ماه شبگردي کز او ويرانه من روشن است
چاکها در سينه دارد چون کتان مهتاب ازو
گل چه باشد پيش روي لاله رنگش، کز شفق
خون خود را مي خورد خورشيد عالمتاب ازو
حسن عالمسوز او هر چند در صد پرده بود
سرمه شد در ديده من پرده هاي خواب ازو
حرف گفتن در ميان عشق و دل انصاف نيست
صاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازو
از حجاب عشق صائب روي چون خورشيد او
رفت در ابر خط و چشمي ندادم آب ازو