ديده روشن مي شود از خط عنبر يار او
مي برد زنگ از دل آيينه ها زنگار او
جامه فانوس گردد پرده شرم و حيا
برفروزد از شراب لعل چون رخسار او
کوه تمکينش زبان بند فغان ها گشته است
برنمي آيد صدا از کبک در کهسار او
از خرامش بس که کيفيت تراوش مي کند
نقش پا رطل گران مي گردد از رفتار او
ما به بوي پيرهن کرديم چون يعقوب صلح
وقت چشمي خوش که روشن گردد از ديدار او
بستر آرام پروانه است خواب روز شمع
واي بر آن کس که بيدارست دايم يار او
هر که دارد ناله اي، صائب در آن کو محرم است
بلبل خاموش را ره نيست در گلزار او