از داغ بود چهره افروخته من
گردد ز شرر زنده دل سوخته من
چون آتش سوزان ز طرب نيست، که باشد
از سيلي صرصر رخ افروخته من
چون لاله ز مي نيست مرا سرخي رخسار
خون است شراب جگرسوخته من
پوشيدن چشم است مرا خانه صياد
غافل مشو از باز نظردوخته من
تا چشم کند کار، سيه خانه ليلي است
در دامن صحراي دل سوخته من
فرياد که چون غنچه پي سوختن دل
شد مشت شراري زراندوخته من
صائب کند از سايه خود وحشت صياد
رم کرده غزالي که شد آموخته من