دزديده در آن ابروي پيوسته نظر کن
زنهار ازين دزد کمربسته حذر کن
در رشته بي طاقت جان تاب نمانده است
شيرازه اوراق دل آن موي کمر کن
دزدان دل شب دست به تاراج برآرند
در دور خط از خال رخ يار حذر کن
از دامن خواهش بفشان گرد تعلق
چون موج ميان باز به درياي خطر کن
تا افسر شاهان جهان تخت تو گردد
از بحر به يک قطره قناعت چو گهر کن
در قبضه خاک آن گهر پاک نگنجد
گر عارفي از کعبه و بتخانه گذر کن
کمتر نتوان بود درين باغ ز شبنم
صائب سري از روزن خورشيد بدر کن