در عشق اگر صادقي از قرب حذر کن
چون آينه از دور قناعت به نظر کن
زان چهره کز او جاي عرق مي چکد آتش
در کار من سوخته دل نيم شرر کن
زان چاه زنخدان که پر از آب حيات است
يک قطره عنايت به من تشنه جگر کن
دل باز نمي آيد ازان زلف دلاويز
زان يار سفرکرده قناعت به خبر کن
منماي به کوته نظران چهره خود را
از آه من اي آينه رخسار حذر کن
با تيره دلي چهره مطلب نتوان ديد
اين آينه را صيقلي از آه سحر کن
تسليم بود جوشن داودي آفات
در رهگذر تير قضا سينه سپر کن
لنگر نتوان کرد درين عالم پرشور
چون موج ازين بحر پرآشوب گذر کن
چون سرو اگر از جمله آزاده رواني
با بار دل خويش قناعت ز ثمر کن
هر چند ز ما هيچکسان کار نيايد
کاري که به همت رود از پيش، خبر کن
بي رشته محال است که گلدسته شود جمع
شيرازه اوراق دل از آه سحر کن
شايد که به آن گوهر ناياب بري راه
يک چند ز سر پاي درين بحر خطر کن
صائب چو صدف گر لب دريوزه گشايي
حاجت طلب از مردم پاکيزه گهر کن