گر محو ز خاطر شود انديشه مردن
ممکن بود از دل غم صدساله ستردن
هر مايده از خوردن بسيار شود کم
جز مايده غم که شود بيش ز خوردن
ابرام محال است به امساک برآيد
نتوان عرق از سنگ گرفتن به فشردن
در عالم انصاف ز مردان حسابي است
آن را که به انگشت توان عيب شمردن!
پر گوهر شهوار کند درج دهن را
دندان تأسف به لب خويش فشردن
در قبض ز بسط است فزون بهره سالک
گرديد گهر قطره باران ز فسردن
خالي به کشيدن نشد از آه، دل من
از آينه جوهر نشود کم به ستردن
اول ثمر پيشرسش عمر دوباره است
دم را چو دم صبح به خورشيد سپردن
از دست نوازش تپش دل نشود کم
ساکن نشود زلزله از پاي فشردن
صائب به زور و سيم تسلي نشود حرص
آتش چه خيال است شود سير ز خوردن؟