سيلاب حواس است نظرهاي پريشان
تخم نگراني است خبرهاي پريشان
چون دانه تسبيح بود رشته الفت
شيرازه جمعيت سرهاي پريشان
داغي است به هر پاره دل من ز نگاري
چون سکه هر شهر به زرهاي پريشان
دارم ز خيال سر زلف تو دماغي
آشفته تر از زلف خبرهاي پريشان
چون ناوک بازيچه اطفال درين دشت
تا چند توان کرد سفرهاي پريشان؟
افسوس که چون آينه از بي خبري، شد
بينايي ما صرف نظرهاي پريشان
صائب مشو آشفته ز جمعيت اشرار
يک لحظه بود عمر شررهاي پريشان