حيرت زدگان را نشود خواب پريشان
در ساغر گوهر نشود آب پريشان
آبي است که آيينه ريحان بهشت است
از فکر تو آن را که شود خواب پريشان
در دايره ماه همان پرده نشين است
هر چند شود پرتو مهتاب پريشان
با وحدت پرتو چه کند کثرت روزن؟
در تيغ ز جوهر نشود آب پريشان
چون آينه کز نقش، پريشان شودش خواب
دل گشت ز جمعيت اسباب پريشان
در پيرهن بحر شود گرد يتيمي
خاکي که شود در ره سيلاب پريشان
ما در چه شماريم، که دريا شده از موج
در جستن آن گوهر ناياب پريشان
زنهار مده راه به دل عيش جهان را
کز خنده شود غنچه سيراب پريشان
صائب نشود جمع به شيرازه محشر
هر دل که شد از دوري احباب پريشان