صاف است به گردون دل بي کينه مستان
زنگار نگيرد به خود آيينه مستان
در آينه هر نقش کجي راست نمايد
کين مهر شود در دل بي کينه مستان
آيينه ز خاکستر اگر نور پذيرد
از دردکشي صاف شود سينه مستان
در گلشن وحدت گل رعنا نتوان يافت
يکرنگ بود شنبه و آدينه مستان
در ناف غزالان ختن مشک نهان است
غافل مشو از خرقه پشمينه مستان
گنجوري گوهر طلبد حوصله بحر
هر دل نشود محرم گنجينه مستان
جامي که توان ديد در او راز جهان را
در عالم ايجاد بود سينه مستان
سرپنجه خورشيد به شبنم نتوان تافت
دل صاف کن اي محتسب از کينه مستان
حسني که ز خط بر سر انصاف نيايد
بي فيض بود چون شب آدينه مستان
صائب پي روشن گهران گير که زنگار
طوطي شود از پرتو آيينه مستان