شد خشک از گشودن لب آبروي من
آخر چو غنچه جام تهي شد سبوي من
خون مي خورد کريم ز مهمان سير چشم
داغ است عشق از دل بي آرزوي من
خون مشک در پياله من خود به خود نشد
چون نافه شد سفيد درين کار موي من
از تشنگي ز بس که شدم خشک چون سبو
تنگ از فشار دست نگردد گلوي من
در لعل آبدار ز برگشته طالعي
باشد همان چو نقش نگين خشک، جوي من
تا سر کشيده ام به گريبان خامشي
از خود چو غنچه باده برآرد سبوي من
گردد مرا گره چو صدف در دل از غرور
گوهر دهند اگر عوض آبروي من
صائب ز بس که درد مرا در ميان گرفت
بيچاره شد ز چاره من چاره جوي من