آرد به وجد سوختگان را نواي من
مردافکن است باده مردآزماي من
دلهاي خامسوز چه داند که چون کباب
خون مي چکد ز ناله دردآشناي من
در هر دلي که نيست در او کوه درد و غم
صورت پذير نيست که پيچيد صداي من
سيلي که پشت پاي زند هر دو کون را
خونابه اي است از دل بي مدعاي من
از گنج نامه پي به سر گنج مي برند
پيداست دلشکستگي از بورياي من
چون صبحدم فروغ من از نور راستي است
چشم ستاره محو شود در صفاي من
چشم دلم به خرمن دونان نمي پرد
بر کهکشان بود نظر کهرباي من
صائب همان زمان جگرم ريش مي شود
خاري اگر شکسته شود زير پاي من