گمراه شد ز غفلت من رهنماي من
گرديد ميل چشم عصاکش عصاي من
پيدا نشد کسي که به فرياد من رسد
در شيشه ماند باده مردآزماي من
از دست خود بود چو سبو متکا مرا
پهلوي خشک خويش بود بورياي من
تا سر کشيده ام به گريبان بي خودي
چون پاي خم به گنج فرورفته پاي من
همصحبت خسيس کند نفس را خسيس
پهلو تهي ز کاه کند کهرباي من
از بس گداخته است مرا داغ تشنگي
موج سراب سلسله گردد به پاي من
هر بي جگر به من نتواند طرف شدن
برخاستن بود ز سر جان لواي من
آسوده تر ز ديده قربانيان شده است
از ترک آرزو دل بي مدعاي من
چون آتش است در شب تاريک رهنما
گم گشتگان باديه را نقش پاي من
خاک مرا به اشک ندامت سرشته اند
با چشم سازگار بود توتياي من
صائب به غير سيه پرجوش عشق نيست
امروز ساغري که شود غم زداي من