در روز حشر سايه کوه گناه من
گرديد از آفتاب قيامت پناه من
انديشه از شکست ندارم که همچو موج
افزوده مي شود ز شکستن سپاه من
گر ماه و آفتاب شود هر ستاره اي
روشن نمي شود شب بخت سياه من
سوزد به ناتواني من دل غنيم را
دود از نهاد برق برآرد گياه من
نبود به ناز بالش مردم مرا نياز
کز دست خود بود چو سبو تکيه گاه من
بر باد داد خرمن عمر من و هنوز
ساکن نمي شود نفس عمر کاه من
در چشمخانه بر در و ديوار مي تند
از دورباش ناز تو تار نگاه من
کم نيست فيض گردش تسبيح من ز جام
مخمور مست مي رود از خانقاه من
در واديي که خلق نظر بسته مي روند
باريک تر ز موي ميان است راه من
هر چند مي کشم مي گلرنگ در لباس
گل مي کند چو غنچه ز طرف کلاه من
در تنگناي سينه ازان خوي آتشين
چون موي زنگيان شده پيچيده آه من
چون شمع پيش پاي نسيم اوفتاده ام
دست حمايت که شود تا پناه من
هر چند از حجاب ندارم زبان عذر
صائب بس است خجلت من عذرخواه من