از دستبرد ناله آتش زبان من
چون جوي شير، آب شده است استخوان من
تا دست مي زني به هم، از دست رفته ام
بر بادپاي گرد سوارست جان من
گلچين به جاي گل کف افسوس مي برد
از باغ و بوستان هميشه خزان من
انگشت اگر شود خس و خاشاک اين چمن
نتوان سخن چو غنچه کشيد از زبان من
ذرات روزگار بود خوشه چين مرا
گرم است ازان چو مهر جهانتاب نان من
از بانگ صور، لذت افسانه مي برد
درمانده است حشر به خواب گران من
تير از تنم چو موي برون آيد از خمير
از سنگ بس که نرم شده است استخوان من
يارب چه کرده ام، که دو منزل يکي کند
گرد کسادي از عقب کاروان من
چون غنچه صدهزار خم و پيچ خورده است
در تنگناي مهر خموشي زبان من
از خارخار سينه مرا آشيان بس است
گو برق حادثات بسوز آشيان من
از موج گريه دامي در خاک کرده است
در هر گل زمين مژه خون فشان من
تا لعل آتشين ترا بوسه داده ام
چون لاله سوخته است ز دل تا زبان من
پاک است همچو خانه آيينه، خانه ام
راز نهان بود گل باغ عيان من
صائب هزار حيف که در روزگار نيست
يک اهل دل که فهم نمايد زبان من