در کاسه سپهر کند خاک گرد من
رحم است بر کسي که شود هم نبرد من
در شهربند عافيت از خاکساريم
ديوار مي کشد به ره سيل گرد من
بي اختيار آب روان مي کند ز چشم
چون آفتاب ديدن رخسار زرد من
يک نقطه است اشک در مجموعه غمم
يک مصرع است آه ز ديوان درد من
گرد يتيمي از گهرم گرچه مي چکد
بر هيچ خاطري ننشسته است گرد من
قسمت چو ابر گرد جهان مي دواندم
تا از کدام بحر بود آبخورد من
هر چند پايه تو بلند اوفتاده است
غافل مشو ز ناله گردون نورد من
نقصان نمي کند کسي از دستگيريم
پايش فرو به گنج رود پايمرد من
صائب ز مي مرا نتوان لاله رنگ ساخت
چون شعله رنگ بست بود روي زرد من