بارست خنده بر دل کلفت پرست من
پر خون بود دهان گل از پشت دست من
مينا زبان مار شود در شکستگي
رحم است بر کسي که بود در شکست من
قمري بود ز حلقه به گوشان سرو و من
آن قمريم که سرو بود پاي بست من
گيرنده تر ز دست شده است آستين من
اکنون که رفته دامن فرصت ز دست من
در بزم وصل از من بي دل اثر مجو
کز خود تمام برده مرا نيم مست من
تا خط عنبرين نکند نامه اش سياه
ايمان نياورد به خدا خودپرست من
آتش به زير پاست چو شبنم مرا ز گل
شويد اگر چه گرد ز دلها نشست من
يک بار تير من به غلط بر هدف نخورد
با آن که مي برد کجي از تير، شست من
هر نخل سرکشي که درين سبز طارم است
از زور مي چو تاک بود زيردست من
ديگر غبار دامن هيچ آشنا نشد
تا آشنا به دامن شب گشت دست من
چون موج در خم خس و خاشاک نيستم
صائب نهنگ مي کشد از بحر شست من