عرض صفا به اهل هنر مي کني مکن
پيش کليم دست بدر مي کني مکن
صدق عزيمت است دليل ره طلب
تو سست عزم، عزم دگر مي کني مکن
قطع ره طلب به تأمل نمي شود
در پيش پاي خويش نظر مي کني مکن
چون سيل، بي ملاحظگي خضر اين ره است
اين راه را به قاعده سر مي کني مکن
فکر و خيال محرم اين شاهراه نيست
هر دم خيال (و) فکر دگر مي کني مکن
بي جذبه آفتاب دليلت اگر شود
از خود سفر به نور شرر مي کني مکن
در ره شکنجه اي بتر از کفش تنگ نيست
با خوي بد هواي سفر مي کني مکن
در قلزمي که يکجهتان دم نمي زنند
هر دم زدن هواي دگر مي کني مکن
آزادگان چو سرو به يک جامه قانعند
هر روز يک لباس به بر مي کني مکن
از رشک عشق، غيرت حسن است بيشتر
در ماه و آفتاب نظر مي کني مکن
اکنون که برد بي خبري هر چه داشتيم
ما را ز حال خويش خبر مي کني مکن
پاس شکوه فقر و قناعت نگاه دار
در پيش گنج، دست به زر مي کني مکن
صائب يکي ز حلقه به گوشان زلف توست
او را نظر به چشم دگر مي کني مکن