در کارزار عشق حديث جگر مکن
با تيغ آفتاب ز شبنم سپر مکن
بي بادبان سفينه به ساحل نمي رسد
زنهار ترک ناله و آه سحر مکن
جوش بهار آبله در خار بسته است
اي سست رگ، ملاحظه از نيشتر مکن
خون را نشسته است به خون هيچ ساده دل
مي در پياله من خونين جگر مکن
از ماجراي پشه و نمرود پند گير
در هيچ دشمني به حقارت نظر مکن
گر آه سردي از جگر اينجا کشيده اي
از آفتابروي قيامت حذر مکن
غيرت کن و ز آه برافروز شمع خويش
دريوزه فروغ ز شمس و قمر مکن
خواهي که چون شکوفه ازين باغ برخوري
با خاک ره مضايقه سيم و زر مکن
پاي حنا گرفته به جايي نمي رسد
از خود برون نيامده عزم سفر مکن
تا ديده ات ز نور يقين غيبت بين شود
در عيب مردم و هنر خود نظر مکن
اين آن غزل که اهلي شيرين کلام گفت
مي در پياله نوبت من بيشتر مکن