از زنگ کبر آينه خويش ساده کن
در زير پا نظر کن و حج پياده کن
چون مور مدتي کمر بندگي ببند
ديگر ز روي دست سليمان، و ساده کن
سامان خاستن نبود شبنم مرا
اي مهر، دستگيري اين اوفتاده کن
احسان آفتاب به مقدار روزن است
تا ممکن است روزن دل را گشاده کن
در قبضه تصرف چرخ زبون مباش
مردانه از سپهر مقوس کباده کن
بر توسن سبکرو همت سوار شو
خوشيد را ز مرکب گردون پياده کن
نقصان نکرده است کس از آب زندگي
نقد حيات خود همه را صرف باده کن
تا چون سبو عزيزان خراباتيان شوي
يک چند دستگيري هر اوفتاده کن
صائب هلاک ساده دلان است حسن دوست
تا ممکن است آينه خويش ساده کن