دل را به آتش نفس گرم آب کن
اي غافل از خزان گل خود را گلاب کن
چون شعله خوش برآي به دلهاي خونچکان
نقل و شراب خويش ز اشک کباب کن
از عمر هر نفس که به افسوس بگذرد
صبح اميد خويش همان را حساب کن
ويرانه را چه فرش به از نور آفتاب؟
تعمير دل به ساغر چون آفتاب کن
در شيشه کرده است ترا آسمان چو ديو
اين شيشه خانه را به دم گرم آب کن
بر خاطر لطيف بزرگان مشو گران
لنگر درين محيط به قدر حباب کن
تنهائيت مباد به عصيان کند دلير
از خود فزون ز مردم ديگر حجاب کن
شمع از براي سوختن و راه رفتن است
دل را نداده اند که بالين خراب کن
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار
تا ممکن است توبه ز مي در شباب کن
اين رنگهاي عاريتي نيست پايدار
موي سفيد را ز دل خود خضاب کن
پيش فلک شکايت شبهاي خود مبر
صبح از بياض گردن او انتخاب کن
بي ابر مشکل است تماشاي آفتاب
صائب نظاره رخ او در نقاب کن