دل را به هم شکن که فروزان شود ز حسن
کآيينه شکسته چراغان شود ز حسن
گر تن دهد به کاوش مژگان اسير عشق
هر رخنه اي ز دل لب خندان شود ز حسن
هر سينه اي که هست در او خارخار عشق
بي منت بهار، گلستان شود ز حسن
شورابه سرشک اسيران تلخکام
شيرين چو آب چشمه حيوان شود ز حسن
سنگ ملامتي که به خونين دلان رسد
سيرابتر ز لعل بدخشان شود ز حسن
هر آه سرد کز دل عشاق سر کشد
سرسبز همچو سرو خرامان شود ز حسن
بخت سياه من چه عجب سبز اگر شود
جايي که آه، سنبل و ريحان شود ز حسن
صائب بهشت نقد که جوياي اوست خلق
مخصوص ديده اي است که حيران شود ز حسن