دلهاي صيقلي بود آيينه دار حسن
آيينه چشم شور بود در ديار حسن
دام بود به طبع هوسناک سازگار
بيگانه پرورست هواي ديار حسن
از عرض ملک نخوت شاهان فزون شود
در دور خط زياده شود اقتدار حسن
چون خط مشکبار، بود پيچ و تاب من
روشن ز روي آينه بي غبار حسن
از يکدگر گزير ندارند حسن و عشق
رنگين ز داغ عشق بود لاله زار حسن
گردي است خط ز لشکر زلف سبک عنان
مژگان صفي است از سپه بي شمار حسن
چشم وفا مدار ز خوبان که مي کند
در هر نگاه جامه بدل نوبهار حسن
در زير خاک ماند نهان چون زر بخيل
هر کس نکرد خرده جان را نثار حسن
کوه از خروش سيل محابا نمي کند
فرياد عاشقان چه کند با وقار حسن؟
از صبر و عقل و هوش به خون دست خويش شست
روزي که گشت صائب بيدل شکار حسن