امروز رخ نشسته به خون جگر سخن
از صلب خامه آمده با چشم تر سخن
هر نقطه شاهدي است که بر صفحه وجود
هرگز نداشت جز گره دل ثمر سخن
روزي که از شکاف قلم چشم باز کرد
در خاک تيره رفت فرو تا کمر سخن
داغ ستاره سوختگي داشت بر جبين
روزي که شد ز کلک قضا جلوه گر سخن
از بس که رو به هر طرفي کرد و ره نيافت
از شرم، روي صفحه ندارد دگر سخن
تا کي الف به سينه کشد کلک بي گناه؟
دندان ز نقطه چند نهد بر جگر سخن؟
در عهد اين سياه دلان آب جوي شد
گر داشت آبرويي ازين پيشتر سخن
سير آمدم ز قسمت ايام، تا به چند
چون خامه حاصلم بود از خشک (و) تر سخن
از چشم اهل هند، سخن آفرين ترم
عاجز نيم چو طوطي کم حرف در سخن
با شق خامه، شق قمر را چه نسبت است؟
بيرون نيامده است ز شق قمر سخن