خامي بود سر از پي دنيا گذاشتن
کاين صيد رام مي شود از وا گذاشتن
بي انتظار دامن ساحل گرفتن است
چون موج دست بر دل دريا گذاشتن
دل را ز اشک تلخ سبکبار مي کند
سر بر خط پياله چو مينا گذاشتن
ديوانه اي، ز سنگ ملامت متاب روي
بازيچه نيست سلسله بر پا گذاشتن
تا هست سنگ در کف طفلان شهر و کوي
ديوانگي است روي به صحرا گذاشتن
اي عشق، خود بگوي کز انصاف دور نيست
ما را به اختيار خرد واگذاشتن؟
در عالمي که عبرت ازو موج مي زند
نتوان مدار خود به تماشا گذاشتن
سرسبز باد خامه صائب که حق اوست
سر در ره سخن عوض پا گذاشتن