لب ترا خط سبز آمد از کمين بيرون
چه زهر بود که آمد ازين نگين بيرون
به مهر خال شود تنگ جا درين محضر
اگر ز روي تو آيد خط اين چنين بيرون
هواي کوي خرابات آنقدر شوخ است
که تخم سوخته مي آيد از زمين بيرون
به استخون نرسد تا ز فقر تيغ ترا
مکن چو نال قلم دست از آستين بيرون
ز عشق او دل تنگي شده است قسمت من
که از بهشت مرا مي برد غمين بيرون
ز کار بسته من عاجزست تردستي
که از جبين سپر برده است چين بيرون
نشسته نقش کجي آنچنان درين ايام
که نام، راست نمي آيد از نگين بيرون
اگر چه ناله من چرخ را ز جا برداشت
نيامد از لب کس صائب آفرين بيرون