ز تن شکفته رود جان صادقان بيرون
که تير راست جهد صاف از کمان بيرون
حضور خانه خود مغتنم شمار که تير
به زور مي رود از خانه کمان بيرون
کسي که چشم گشايش ز بستگي دارد
قدم چو در نگذارد ز آستان بيرون
به التماسم اگر خضر بخشد آب حيات
عقيق صبر نمي آرم از دهان بيرون
ترحم است بر آن غنچه گرفته جبين
که ناشکفته برندش ز گلستان بيرون
کسي است عاشق يکرنگ گلستان صائب
که از چمن نرود موسم خزان بيرون