به تن علاقه ندارد روان ساده من
برنده است چو تيغ آب ايستاده من
مرا به شيشه کند چون سپهر مينايي؟
که خشت از سر خم کند جوش باده من
کشاکش رگ جان من اختياري نيست
چو موج در کف دريا بود اراده من
مرا به دانش رسمي مبر ز راه، که نيست
رقم پذير چو آيينه لوح ساده من
اميد هست کند راست قد فتاده چرخ
ترحم است به طاق دل اوفتاده من
بود فضولي مهمان ز ميزبان کريم
متاب روي خود از خواهش زياده من
حريف چين جبين تو نيستم، ورنه
کمان سخت فلک ها بود کباده من
برآورم به دعا هر که حاجتي دارد
که فيض صبح دهد جبهه گشاده من
نمي توان سخن پست در کلامم يافت
فلک سوار چو عيسي بود پياده من
ز توبه سرکشي من زياده شد صائب
درنده کرد سگ نفس را قلاده من