قدم ز خويش برون نه فلک سواري کن
بکش به جيب سر خود کلاهداري کن
به هر چه مي کشدت دل درين سراي سپنج
به تيغ قطع تعلق نگاهداري کن
نهاده اند ترا لوح خاک ازان به کنار
که گوشه اي بنشين مشق خاکساري کن
گرت هواست که در وصل آفتاب رسي
به وقت صبح چو گردون ستاره باري کن
به کوه، موجه دريا چه مي کند صائب؟
علاج خصم سبکسر به بردباري کن