کرم به ابر سبکدست همچو عمان کن
تمام روي زمين را رهين احسان کن
ز باده چهره گلرنگ را فروزان کن
ز قطره هاي عرق بزم را چراغان کن
به شکر اين که جبين گشاده اي داري
ملايمت به خس و خار اين گلستان کن
به آبروي عزيزان مگر شوي سيراب
سفال تشنه خود وقف مي پرستان کن
هواي نفس چو گرديد زيردست ترا
ز باد تختگه خويش چون سليمان کن
فضاي شهر مقام نفس کشيدن نيست
چو گرد باد نفس راست در بيابان کن
مدار فيض خود از ابر همچو بحر دريغ
تمام روي زمين را رهين احسان کن
شود کليد ز اعجاز عشق آخر قفل
نظر به پيرهن و چشم پير کنعان کن
نظر به چشمه حيوان سيه مکن صائب
به آبروي، قناعت ز آب حيوان کن