ترا که گفت وطن زير چراغ اخضر کن؟
درين محيط پر از خون چو نوح لنگر کن
نه اي عزيزتر از آفتاب عالمتاب
ز سنگ بالش و از خاک تيره بستر کن
به همت از سر گردون کلاه اوج رباي
سري چو شعله برون زين بلندمجمر کن
ز حرف سرد صبا روي را مکش درهم
ز کينه صاف دل خود چو آب گوهر کن
ز عمر خضر اثر خير پايدارترست
ز آب صلح به آيينه چون سکندر کن
حديث تلخ ز بادام اگر نمي شنوي
به بند خانه ني صبر همچو شکر کن
سزاي توست حباب آستين فشاني موج
ترا که گفت سر از بحر بيکران برکن؟
مکن به عارض گل شوخ چشمي اي شبنم
حذر ز تيغ جهانسوز مهر انور کن
ز خاک دشت ختن را به نکهتي بردار
دماغ سوخته مشک را معنبر کن
زبان شعله به تشريف عشق کوتاه است
قياس اين سخن از آذر و سمندر کن
درين غزل نظر از خواجه يافتي صائب
به روح حافظ شيراز مي به ساغر کن