دميد صبح، سر از خواب بيخودي برکن
ز اشک گرم مي آتشين به ساغر کن
مشو چو قطره شبنم گره درين گلزار
تلاش صحبت آن آفتاب انور کن
مبر به کوي خرابات دردسر زنهار
ز خون دل مي بي دردسر به ساغر کن
به نور عقل ره دور عشق نتوان رفت
چراغ آهي ازان روي آتشين برکن
نقاب چهره مطلب سياه کاري توست
همين تو سعي کن آيينه را منور کن
مشو چو عود ز خامي به سوختن قانع
سري چو شعله برون زين بلند مجمر کن
بساز با دل روشن ز عالم پرشور
ازين محيط قناعت به آب گوهر کن
فشرده است فلک ابرهاي احسان را
به آب ديده لب خشک خويش را تر کن
گهر ز گرد يتيمي گرانبها گرديد
ز خاک تيره درين خوابگاه بستر کن
ز حرف عشق ني کلک را خمش مگذار
به اين فتيله عنبر جهان معطر کن
هر آنچه با تو نيايد به خاک، مال تو نيست
ز درد و داغ دل خويش را توانگر کن
به خاکمال حوادث بساز زير فلک
به آسيا نتوان گفت گرد کمتر کن
ز شعر حافظ شيراز چون بپردازي
به گوشه اي بنشين شعر صائب از بر کن