به آب و گل چه فرو رفته اي نظر وا کن
ازين خرابه چو سيلاب رو به دريا کن
مباش کم ز نسيم سحر درين گلزار
تو هم به خوش نفسي غنچه دلي وا کن
نگشته تنگ زمان سفر، ز دانه اشک
براي راه فنا توشه اي مهيا کن
درين دو هفته که ابر بهار در گذرست
تو نيز دامن اميد چون صدف وا کن
مشو چو خوشه به يک سر درين چمن قانع
بکوش و چشم و دل خويش هر دو بينا کن
حريف بحر نگردد شناوري، زنهار
نشسته دست ز جان، دست عجز بالا کن
فکنده است ترا دربدر دهان سؤال
ببند يک در و صد در به روي خود وا کن
ز سنگ خاره دم تيغ زود برگردد
به هر که با تو کند دشمني مدارا کن
هميشه دور به کام کسي نمي گردد
به خنده حاصل خود صرف همچو مينا کن
نمي توان به پر عقل شد فلک پرواز
ز عشق، صائب بال و پري مهيا کن