چنان که سرمه سواد نظر کند روشن
مرا نظاره خط چشم تر کند روشن
به نور عقل نبرديم ره ز خود بيرون
مگر که عشق چراغ دگر کند روشن
تأمل آينه پرداز فکر ناصاف است
که آب خود ز ستادن گهر کند روشن
به هيچ وجه نگردد خموش، هر که چو لعل
چراغ خويش به خون جگر کند روشن
اگر چه آينه را آب مي کند تاريک
دل سياه مرا چشم تر کند روشن
چو آفتاب نميرد چراغ زنده دلي
که شمع خويش به آه سحر کند روشن
ز صدهزار پسر همچو ماه مصر يکي
چنان شود که چراغ پدر کن روشن
حريف پرتو منت نمي شود صائب
ز آه خانه خود را مگر کند روشن