مباش درصدد بي شمار خنديدن
که صبح باخت نفس از دوبار خنديدن
دل از گشايش لبها چو پسته نگشايد
خوش است از ته دل غنچه وار خنديدن
يکي هزار کند نقد زندگاني را
به روي سوختگان چون شرار خنديدن
جهان به چشم حسودان سياه مي سازد
چو لاله با جگر داغدار خنديدن
درآ به عالم سختي کشان و عشرت کن
که ريخته است درين کوهسار خنديدن
بود گشادن آغوش در وداع حيات
درين زمانه ناپايدار خنديدن
فريب عشرت دنيا مخور که بي دردي است
برون نرفته ازين نه حصار خنديدن
نمود آب عقيق ترا غبارآلود
ز زير لب به من خاکسار خنديدن
دهان غنچه و چشم ستاره و لب صبح
گذاشتند به آن گلعذار، خنديدن
خبر نيافته ز انجام کار خود صائب
ز غفلت است در آغاز کار خنديدن