خجل ز کوشش تدبير بايدم بودن
اسير پنجه تقدير بايدم بودن
شکست جوهر دل را زياده مي سازد
چرا ز حاده دلگير بايدم بودن؟
ز جستجو نشود جز غبار دل حاصل
چو نقش پاي، زمين گير بايدم بودن
زمان مهلت دور سپهر چندان نيست
که روز و شب بي تعمير بايدم بودن
به هيچ سلسله مجنون من نمي سازد
ز پيچ و تاب به زنجير بايدم بودن
درين زمانه که کردار، محض گفتارست
خموش چون لب شمشير بايدم بودن
به خامشي دهم الزام همنشينان را
اگر به مجلس تصوير بايدم بودن
به خواب غفلت اگر عمر بگذرد زان به
که در کشاکش تعبير بايدم بودن
نشد گشاده دلي از نواي من، تا چند
نسيم غنچه تصوير بايدم بودن؟
ز آستان قناعت قدم برون ننهم
ز زندگاني اگر سير بايدم بودم
به پيش همچو خودي چون کمان نگردم خم
اگر نشانه صد تير بايدم بودن
وصال را چه کنم با حجاب، کم داغي است
که خشک در قدح شير بايدم بودن؟
نشد ز بخت جوان چون گشايش صائب
مراقب نفس پير بايدم بودن