ز عشق صبر تمنا نمي توان کردن
قرار در دل دريا نمي توان کردن
ز صدق شد دهن صبح پر ز خون شفق
به حرف راست دهن وا نمي توان کردن
به سنگ خاره عبث تيشه مي زند فرهاد
به زور در دل کس جا نمي توان کردن
مرا ز آينه روي يار چون طوطي
به حرف و صوت دل آسا نمي توان کردن
چه گل توان ز رخ يار با حيا چيدن؟
به چشم بسته تماشا نمي توان کردن
متاب روي ز اهل سخن که طوطي را
ز پشت آينه گويا نمي توان کردن
ميسرست جلا تا به سرمه عبرت
نظر سيه به تماشا نمي توان کردن
ز آسمان و زمين هست تا اثر بر جا
ز دود و گرد نظر وا نمي توان کردن
بساز با غم جانان که ترک وصل گهر
به تلخرويي دريا نمي توان کردن
دل دو نيم به دست آر چون قلم صائب
که قطع راه به يک پا نمي توان کردن