به درد و داغ توان گشت کامياب سخن
به قدر گريه و آه است آب و تاب سخن
زبان خامه به بانگ بلند مي گويد
که مي شود ز دل چاک فتح باب سخن
گلابها اگر از آفتاب تلخ شوند
ز سوز عشق بود تلخي گلاب سخن
سخن که شور قيامت ز دل نينگيزد
به کيش زنده دلان نيست در حساب سخن
به جيب کش سر دعوي که از رگ گردن
نگشته است کسي مالک الرقاب سخن
چو ماه عيد به انگشت مي نمايندش
سبکروي که نفس سوخت در رکاب سخن
شود به موي شکافان خرده بين معلوم
سخن شناسي هر کس ز انتخاب سخن
ز مرگ، روز سخنور نمي شود تاريک
که بي زوال بود نور آفتاب سخن
به قدر آنچه کنند ايستادگي در فکر
جهان نورد به آنقدر گردد آب سخن
ز دل ميار نسنجيده حرف را به زبان
که هست جوهر اين تيغ پيچ و تاب سخن
ز تيره روزي اهل سخن بود روشن
که نيست آب حياتي به غير آب سخن
چو خامه در دهن تيغ آبدار رود
سياه مست شود هر که از شراب سخن
نقاب سوز بود حسن آتشين رويان
به زير ابر نمي ماند آفتاب سخن
به نيم جرعه قلم سر به جاي پاي گذاشت
ز مي زياده بود مستي شراب سخن
شکار مردم کوته نظر نمي گردد
فتاده است بلند آشيان عقاب سخن
به نيم چشم زدن مي دود به گرد جهان
چو آب خضر زمين گير نيست آب سخن
زياده است ز فرزند فيض حسن غريب
مرا ز فکر برآورد انتخاب سخن
تتبع سخن آبدار کن صائب
مرو ز راه به هر موجه سراب سخن