سخن ز مهر و وفا با تو بي وفا گفتن
بود به گوش گران حرف بي صدا گفتن
نه آنچنان تو به بيگانگي برآمده اي
که در لباس توان حرف آشنا گفتن
به داد من برس اي کافر خداناترس
که مانده شد نفسم از خدا خدا گفتن
ترحم است بر آن بي زبان بزم وصال
که يک سخن نتواند به مدعا گفتن
شکايتي که ز گفتن يکي هزار شود
هزار بار به از گفتن است نا گفتن
تسلي از دو لبش چون شوم به يک دشنام؟
که تلخ، قند مکرر شود ز وا گفتن
دل گرفته شود باز از هواخواهان
خوش است غنچه صفت راز با صبا گفتن
پناه گير به دارالامان خاموشي
ترا که نيست ميسر سخن بجا گفتن
چه حاجت است به اجماع، جود خالص را؟
براي نام بود خلق را صلا گفتن
به شيشه خانه عمر خودست سنگ زدن
ز ممسکي سخن سخت با گدا گفتن
ازان شکسته شود نفس وزين شود مغرور
هجاي خلق بود بهتر از ثنا گفتن
چگونه نسبت درويش به مه کنم صائب؟
مرا زبان چو نگردد به ناسزا گفتن