به شکر اين که نه اي، اي صراحي از دوران
به پاي خم برسان سجده اي ز مخموران
ز لاف ديده وري بي بصر به چاه افتد
فزايد از ره نارفته کوري کوران
ز مال، تلخي حسرت بود نصيب حريص
ز نوش خويش بود نيش رزق زنبوران
همين بس آفت نخوت که در زمان حيات
ز سرکشي علف دوزخند مغروران
به روزگار خط اميدهاست عاشق را
که وقت شام بود صبح عيد مزدوران
خط تو در دل من حشر آرزوها کرد
که در بهار برآيند از زمين موران
حجاب نيست ز ارباب عقل مجنون را
نمي کشند خجالت ز بي بصر عوران
دلم ز ناخن دخل حسود مي لرزد
چنان که از نگه خيره روي مستوران
ز قرب مردم دنيا کناره کن صائب
که دل سياه کند صحبت خدادوران