غم به اشک از دل غمناک نيايد بيرون
به گرستن گره از تاک نيايد بيرون
از کف ساده آيينه برون آمد موي
دانه ماست که از خاک نيايد بيرون
ريشه در مغز اجابت نتواند کردن
ناله اي کز دل صد چاک نيايد بيرون
نيست انديشه محشر دل سودازده را
دانه سوخته از خاک نيايد بيرون
نيست ممکن که پر و بال تواند وا کرد
تا دل از بيضه افلاک نيايد بيرون
آتش ظلم به يک چشم زدن مي ميرد
برق از بوته خاشاک نيايد بيرون
نشأه باده گلرنگ به تخت است مدام
دولت از سلسله تاک نيايد بيرون
(هيچ بسمل نکشد سر به گريبان عدم
که ازان حلقه فتراک نيايد بيرون)
کشش عشق شرار از جگر سنگ کشد
آه چون از دل غمناک نيايد بيرون؟
(زاهد از پرورش زهد ريايي عجب است
اگر از خاک تو مسواک نيايد بيرون)
(دست بيعت به خزان فل بهاران دادم)
به سبکدستي من تاک نيايد بيرون)
(نظر تربيت دهر علاجش نکند
هر که از بوته دل، پاک نيايد بيرون)
(سخن صائب اگر بگذرد از عرش بلند
آفرين از لب ادراک نيايد بيرون)