اشک خونين نه ز هر آب و گل آيد بيرون
اين گل از دامن صحراي دل آيد بيرون
سالها غوطه به خوناب جگر بايد خورد
تا ز دل يک نفس معتدل آيد بيرون
مي رود منفعل از مجلس مستان خورشيد
هر که ناخوانده درآيد خجل آيد بيرون
نيست ممکن که ز همصحبتي آب روان
سرو را پاي اقامت ز گل آيد بيرون
شيشه چرخ به جان سختي خود مي نازد
چه تماشاست که آن سنگدل آيد بيرون!
پرده داغ دريدن گل بي ظرفيهاست
لاله از تربت ما منفعل آيد بيرون
چه کند آتش دوزخ به جگر سوخته اي
که ز ديوان قيامت خجل آيد بيرون
تن پرستان همه مشغول تماشاي خودند
تا که از خود به تماشاي دل آيد بيرون؟
بگذر از دردسر سوزن عيسي صائب
غم نه خاري است که از پاي دل آيد بيرون